Tuesday, September 25, 2007

اوسساي دوس داشتني من

با واكر مياد . نيم ساعت تو راهه از در دانشكده تا نزديك ترين كلاس ممكن . وسط راه صندلي ميذارن مي شينه نفس تازه مي كنه . بچه ها دورش حلقه مي زنن و همه يادشون ميره كلاسه . بالاخره ميرسه . از اين بنديلكا مي بنده . اولين بار كلي ذوق مرگ شدم كه از اين ساعت قديميا داره كه زنجيرشو مي بندن به جليقه شون . اوساي دوس داشتني من هميشه از كليله و دمنه ميزنه به ادبيات آمريكاي لاتين

Wednesday, September 19, 2007

براي نگفتن

حرفهایی است برای « گفتن » که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم و حرفهایی است برای « نگفتن ». حرفهایی که هر گز سر به « ابتذال گفتن » فرود نمی آورند حرفهای شگفت ، زیبا و اهورایی همان هایند
و سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای « نگفتن » دارد
دکتر علی شریعتی

Saturday, September 15, 2007

tautou





اين خانومه را خيلي دوست دارم

! همين

Thursday, September 6, 2007

:)

تو جهان هميشه وقتي جايي ت مي سوزه يه جاي ديگه تو فوت مي كني
عجب ديالوگي هديه تهراني به خسرو شكيبايي مي گويد توي كاغذ بي خط

Tuesday, September 4, 2007

...

خلسه ي صداي بنان ...چرخش نور روي سطح طلايي گرامافون...كتاب هايي كه بوي عطرشان پريده اما توي ذهن من هنوز بويش مانده ...لرزش روزهاي آخر شهريور و خواب هايي كه بوي ماه و كاج مي دهند...پاييز بي انتظار..و من ..كه ساق هايم را جمع كرده ام توي دامن نخي سبز رنگ و قاصدك هاي سفيدش ...با ته مانده اي از انتظار و دلتنگي براي پاييز..همان پاييز بي انتظار

Sunday, September 2, 2007

بوي رنگ روغن

توي باد بود كه موسيقي صدايش پخش مي شد از درزهاي پنجره مي زد بيرون براي اينكه دنيا خالي نماند . همين طور كه ميان نوشتن من هي نوك اتود سورمه اي مي شكست و انگشت طبق عادت مي رفت بالا و دوباره نوشتن شروع مي شد بدون اينكه هيچ موضوع مشخصي باشد . هيچ اتفاق تازه اي نيفتاده بود شايد . جز اينكه بعد از اولن دومن چيدن هاي همه براي چيزي كه حالا هستي . براي چيزي كه مي خواهي باشي . پالت را برداشتي رنگ بنفش و سفيد را قاطي كردي و گلدان هاي كاكتوس را رنگ زدي . براي اينكه سومن را خودت شرط كرده باشي . حالا هم هيچ اتفاق تازه اي نيست جز بوي رنگ روغن كه دوستش داري زياد . همانطور كه اين رده بوها را بعضي ها دوست دارند مثل بوي چسب يا حتي بنزين . يك سكوتي توي كتاني مشكي ت نشسته كه دي ماه آن سال را دور و دراز مي كند . همه چيز مي لغزد روي حجم روسري آبي آن شب و هي پس مي رود تا بيفتد و درست به همان ارتفاع و فاصله ي فرق سر تا روي شانه هات . آنجايي كه كلمه ها لاي سيم هاي كنار دفتر گير مي كرد و سكوت بي رنگ و بي خطي مي شد براي روزهاي داغ مرداد و هرم آفتاب . بوي كاغذ سوخته ي تنها نبود . بوي دي ماه 85 بود و نامه هاي تو كه دود مي شد مي زد به خورشيد تا اخبار اعلام كند با افزايش دما روبرو شده ايم . بوي كاغذ سوخته ي تنها نبود . بوي شالگردن مشكي و ژاكت ليمويي و عطري كه بوي اضطراب مي داد اما يك نفر دوستش داشت . بوي مرگ يزد گرد بود و اميلي پولين باصداي شجريان و ....گل يخ توي دلم جوونه كرده
بوي كاغذ سوخته ي تنها نبود . بوي ته سيگار رژ لبي با ريتم يكنواخت لرزش دست ها و دوران گيج و گنگ شقيقه ها . حالا همه چيز دور و دراز است . مثل اين روزهاي شهريور كه دراز كشيده ميان بوي رنگ روغن و پاييزي كه مي آيد تا آن اتفاق ها نباشد ديگر . براي اينكه قرآن جلد سورمه ايت را باز كني پي يك چيزي كه نشانه باشد . از اين آيه به آن سوره براي رسيدن به سوره ي مريم و هوس ديدن دوباره ي مصائب مسيح بعد از سال ها . آن سال ها كه نه بوي كاغذ سوخته مي داد نه رنگ روغن . تصور اينكه پاييزها از حالا براي من جور ديگري شروع شود . چيزي شبيه تصوير مغشوش فنجان هاي چاي نيمه خورده ي گوشه و كنار . شكل هايي كه ته فنجان هاي من هيچ وقت نبود و تمام نيت ها از من تراشيده شده بود . فقط شايد تصوير سكوت عميق و دور قرمز و خاكستري رنگي شبيه قرمز كيشلوفسكي روي حجم اين پاييز را بپوشاند . من اين گوشه بنشينم و بدون اينكه اتفاق تازه اي افتاده باشد ميان بوي رنگ روغن و اين همه صدا و صدا از اتفاق هاي تازه اي بنويسم با حجم سكوتي قرمز و خاكستري

Saturday, September 1, 2007

red






داشتم براي مانتو سفيده دنبال يك روسري مي گشتم . از آن وقت هايي كه همه چيز انگار يا قهوه اي مي شود يا
مشكي . آنوقت هي به خودم غر مي زنم كه تو هم انگار هيچ رنگي جز قهوه اي و كرم نمي شناختي اين همه سال .يكهو برخوردم به يك روسري سفيد با گل هاي صورتي خيلي ناز . كلي هيجان انگيز مي شود اينجور وقت ها پيدا شدن همچين چيزي
تمام مدت روسريه شده بود مثل يك علامت سوال روي سرم . همچين چيزي . كه من اين روسري را هيچ وقت نداشته ام
بعد ترهاش مامان گفت اين را سيما جان آورده بوده برايت از كربلا . سيما جان از آن زن هايي بود كه با خنده و شور و حال شاخص بود . با لباس هاي آزادش . با رفتارهاي آزادش . با مجرد ماندنش . من اما زياد به خاطر ندارمش . بعدش هم فكر كنم سرطان گرفت
اما هيچ وقت فرقي نمي كرد . هميشه توي زندگي مي جوريد پي شور و حال . آخرين باري كه ديدمش اول هاي مريضي ش بود .
خنديد و گفت : هي بهمون گفتن پير شي . پير شي . نگفتن پير باعزت شي

حالا كه يادش مي افتم مي بينم خاطره ش هم رنگي رنگي ست . مثل لباس هاش . مثل روسريه . مثل حالا كه دلم مي خواهد يك جوراب قرمز راه راه گوگولي داشته باشم . دختر بودن را بيشتر از زن بودن دوست دارم